سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پلاک


 



شهید گمنام

قرار شد بابا، غروب که از خط آمد، موضوع جبهه آمدن‌ام را با آقا مرتضی در میان بگذارد. این اولین باری بود که می‌خواستم بروم منطقه. مثل اسپند روی آتش، بالا و پایین می‌رفتم و لحظه شماری می‌کردم که بابا جواب مثبت را به من بدهد تا این که شب، چیزی را که منتظر شنیدنش بودم، از دهان بابا شنیدم: آقا مرتضی قبول کرد و گفت، مانعی ندارد.

بابا گفت: هفته بعد اگر موردی پیش نیامد، با هم می‌رویم.

برای رسیدنِ هفته بعد، لحظه شماری می‌کردم. تا این که روز موعود سر رسید. باید حرکت می‌کردیم. دل توی دلم نبود. رسیدن به فضای جبهه و جنگ برای من حکم درکِ بهشت بود. من هنوز جبهه را لمس نکرده بودم ولی احساس می‌کردم می‌خواهم به زمینی پا بگذارم که فقط بوی خوبی و نیکی می‌دهد. همه آدم‌هایش مهربانند. این‌ها را به وضوح درک می‌کردم؛ چون نمونه بچه‌های خطوط مقدم را هر روز در پایگاه شهید بهشتی، هفت تپه و پادگان شهید «بیگلو» می‌دیدم.

برای رفتن، حکم مأموریت و برگه تردد لازم بود. بابا تنها نمی‌رفت؛ بیشتر وقت‌ها دو سه نفر همراهش بودند. من هم چُپانده شدم لای جمعیتِ داخل ماشین.

کارهای اداری انجام شد و ما رفتیم سمت خرمشهر و آبادان. حدود دو ساعت فاصله راه بود. رسیدیم به دژبانیِ اول ارتش. طبق معمول از راننده، برگ تردد خواستند. یادم نیست آن روز، بابا راننده بود یا نه؟ دژبان، سرکی هم داخل ماشین کشید که افراد توی ماشین را بازدید کنند. یک بار سرک کشید، بعد ناباورانه دوباره سرش را آورد داخل و گفت: «بچه؟»

داشت شاخ درمی آورد. بعد از راننده پرسید:«آقا ببخشید، این بچه... ؟»

- «پ
سر من است.»

- «این جا چی کار می‌کند؟»

- «می‌خواهد برود جبهه.»

- «جبهه؟»

- «اجازه آقا مرتضی را دارد.»

- «مرتضی!؟ مرتضی کی هست؟»

- «مرتضی قربانی، فرمانده لشکر 25 کربلا.»


- «ما که مرتضی نمی‌شناسیم. لطف کنید بچه را پیاده کنید!»

بابا دوباره با تأکید گفت: «مرتضی؛ مرتضی قربانی. چطور نمی‌شناسید؟»

- «نمی‌شناسم جناب! لطف کنید بچه را پیاده کنید. جبهه که بچه بازی نیست.»

بابا هر چه سعی کرد، نتوانست سرباز ارتشی را راضی کند. داشت گریه‌ام می‌گرفت. انگار دربان بهشت به من اذن دخول نداده بود. همه آرزوهای جبهه رفتنم داشت نق
ش بر آب می‌شد. دژبان ارتشی، خوش تیپ و خوش قیافه بود. خیلی محترمانه، اما سفت و سخت با ما برخورد کرد. پس از کلی کشمکش بالاخره بابا تسلیم شد و گفت:

- «جواد جان! شرمنده؛ باید پیاده بشوی.»

دلجویی‌اش برای‌ام تازگی داشت. مرا بوسید، وقتی متوجه شد که دلم شکست، گفت:

- «بابا! اشکال ندارد، یک وقت دیگر.»

بغض نمی‌گذاشت نفسم دربیاد. بدجوری خیط شده بودم. یاد مادرم و یکی دو نفر از خانم‌ها افتادم که مرا بدرقه کرده بودند. حس می‌کردم حتی مادرم احتمال شهادت مرا هم می‌داد؛ چون رفتن من واقعاً شوخی‌بردار نبود. خانم امانی را به خوبی به یاد دارم. خیلی اصرار داشت من نروم. اصفهانی بود. آقای امانی، جانشین آقا مرتضی بود. لباس‌هایم را انداخته بودم داخل یک پلاستیک و حالا باید همان طور برمی‌گشتم. این برگشتن بیش‌تر ناراحتم می کرد. بچه‌های ارتش هم فهمیدند، دل من خیلی شکست. همان سرباز خوش تیپ و بلندقامت گفت: «مرد کوچولو! بیا اینجا!»

خیلی لوطی‌منش و داش مشتی بود.

- «غصه نخور!»

دژبان‌های ارتشی داشتند توی آن هوای داغِ داغ، هندوانه می‌خوردند؛ وسط بیابان کنار جاده آسفالته. بابا به سرباز گفت:

- «از منطقه ماشین می‌فرستم، بچه را می‌برد اهواز.»

بابا رفت. دو سه ساعتی طول کشید که ماشین بیاید. این دو ساعت را کنار بچه‌های ارتش بودم. خیلی از من دلجویی کردند. صدایم در نمی‌آمد. منتظر وقتی بودم که گریه کنم. هندوانه را کنار آنها خوردم. بعد یکی از آنها گفت:

- «حالا که می‌خواهی بروی جبهه، بگو ببینم بلدی تفنگ باز و بسته کنی؟»

بعد یک «ژ.3» داد دستم که از قد من بلندتر بود. کمی بعد دید، نمی‌توانم. کلاش را بیشتر تجربه کرده بودم. دست و پا شکسته باز و بسته کردن ژ.3 را به من یاد داد. حس قشنگی؛ کنار آن دژبان‌ها داشتم. برخورد خوبی با من کردند، گرچه ته دلم از دست آنها عصبانی بودم. خُب چاره‌ای نبود؛ آنها موظف بودند به من بچه اجازه ورود ندهند. چند ساعت بعد یک ماشین تویوتا با هماهنگی بابا آمد و مرا دست از پا درازتر برگرداند اهواز و تحویل مامان داد.


وقتی مامان دید که چقدر زود برگشتم، ماتش برد. پرسید: «بابا کو؟ مگر قرار نبود بروی؟»

ماجرا را تعریف کردم، ولی هِی سعی می کردم خانم امانی را نبینم.

تا مرز بهشت رفته بودم و ناکام برگشتم. فشار بیشتری به بابا می‌آوردم. قول رفتن دوباره را از بابا گرفتم.

به دژبانی ارتش نزدیک می‌شدیم. قلبم تند می‌زد. بابا نقشه‌ای را که قبل از حرکت برایم کشیده بود، یادآور شد؛ وقتی رسیدیم به دژبانی، باید بروی زیر پا.

جثّه کوچکی داشتم. قرار شد زیر پای همراهان‌ام مخفی شوم. حساب که می‌کنم، با یازده بار رفتنم به جبهه در کل 44 مرتبه زیرِ پای سرنشینان خودروهایی بودم که به طرف منطقه می‌رفت. اولین بار، زیر پاها و پوتین‌هایی خودم را مخفی کردم که از شدت بوی بدِ عرق خفه شده بودم. پانصد متر مانده به دژبانی، لوله می‌شدم زیر دست و پاها. دچار نفس تنگی می‌شدم. گرمایِ آن پایین سخت بود. دژبان‌ها هم هیچ وقت فکرش را نمی‌کردند که یک بچه در خودرو مخفی شده باشد.

اول کارت تردد، بعد حکم مأموریت و آخرسر بازدید جزییِ خودرو.

بابا برای استتارِ بیشتر، پرده خودرو را هم می‌کشید. در هر دژبانی، سه دقیقه‌ای معطل می‌شدیم. در این سه دقیقه گاهی اوقات به حدی به من فشار وارد می‌شد که می‌خواستم سرم را بیاورم بیرون ولی یکی از پوتین‌ها می‌آمد روی سرم.

به دژبانی دوم رسیدیم. دوباره همان جریان تکرار می‌شد. بعد از آن، جاده به منطقه‌ای منتهی می‌شد که مال بچه‌های لشکر بود. آنجا برای خودمان سالار بودیم. فرمانده، بابا بود و چه کسی جرأت می‌کرد به من بگوید بالای چشمت... .

حالا دیگر واقعاً به آن بهشت رسیده بودم.

آدم‌های بهشت مثل آدم‌های پایگاه شهید بهشتی بودند. چقدر به تصورات خودم نزدیک بودند. صفا و صمیمیت آنها مثل چشمه آب روانی از کنارمان می‌گذشت. خیلی‌هاشان با دیدن من تعجب می‌کردند. برای بعضی‌ها، حضور من قابل هضم نبود.




      

نام شهید مجید پازوکی برای بچه های تفحص نام آشنایی است.اویکی از بسیجیان غریب و گمنام هشت سال دفاع مقدس بود. بعد از پایان جنگ نیز راهی مناطق عملیاتی شد و تا پای جان به دنبال پیکر مطهر شهدا بود.

مجید هم مزد زحماتش را گرفت و در منطقه فکه در حالی که مسئول تفحص لشگر 27 حضرت رسول (ص) بود با پیکری خونین به قافله شهدا پیوست.

تازه در تفحص برون مرزی شلمچه در خاک عراق مشغول به کار شده بودیم.هر روز یک تیم از بچه ها به سرپرستی مجید پازوکی داخل خاک عراق می رفتند.

برای اینکه عراقی ها حساسیت نداشته باشند قرار شد نگوییم از بچه های جنگ هستیم.

دست مجید از زمان جنگ توسط عراقی ها مجروح شده بود .برای همین وقتی آنها سوال کردندبه آنها گفت:دستم را سگ گاز گرفته!!همیشه هم بساط خنده ما به راه بود .عراقی هم منظور او را نمی فهمیدند.

من را هم این طور معرفی کرد.حاج قاسم دارای مدرک دکترا و فارغ التحصیل از آمریکاست!همیشه خدا خدا میکردم کسی مریض نشود!!

افسر مسئول عراق خیلی دوست داشت از آمریکا بیشتر بداند.خ

قمقمه ی خالی، مین های پنهان

یلی دوست داشت به من نزدیک شود .من تنها سفر برون مرزی ام در داخل خاک عراق بود.آن هم با جنگ.برای همین جوابش را نمی دادم.

یک روز از من پرسید: میتوانی انگلیسی صحبت کنی!؟من هم برای جلوگیری از آبرو ریزی گفتم : اجازه ندارم!

اما عاقبت بلایی که فکرش را می کردم بر سرم نازل شد!یک روز افسر عراقی آمد و گفت همسرم مریض شده.پایش ورم کرده !داروی خوب می خواهم.من هم کمی فکر کردم و گفتم فردا برایت دارو می آورم!

شب کمیسیون پزشکی در مقر بر پا شد!من و مجید و آشپز و راننده لودر اعضای جلسه بودیم !قرار شد بی خطر ترین راه را انتخاب کنیم.

توی مقر کمی خمیر دندان تاریخ مصرف گذشته داشتیم .آن را رب گوجه مخلوط کردیم و توی ظرفی قرار دادم!

صبح فردا وارد خاک عراق شدیم .افسر بعثی بلا فاصله سراغ من آمد .داروی اختراعی را به او دادم و گفتم :این خیلی کمیاب است.روی محل ورم بمال و خوب گرم نگه دار!

هفته بعد دوباره افسر بعثی پیدایش شد.خیلی ترسیدم.می خواستنم برگردم اما او زودتر جلو آمد.

مرا بغل کرد و گفت : حاج قاسم تو طبیب حاذقی هستی!!همسرم خوب شده!

هروقت از جستجو بر می گشتیم قمقمه من خالی بود اما قمقمه مجید پازوکی پر بود .لب به آب نمی زد.انگار دنبال یک جای خاص بود.

نزدیک ظهر روی تپه کوچک توی فکه نشسته بودیم .حالت مجید خیلی عجیب بود.

با تعجب به اطراف نگاه می کرد .یکدفعه بلند شد و گفت:پیدا کردم.این همون بلدوزره است!

بعد هم سریع به آن سمت رفت.در کنار بلدوزر یک خاکریزکوچک بود.کمی آنطرف تر یک  سیم خادار قرار داشت.مجید به آن سمت رفت.انگار اینجا را کاملا می شناخت!

خاکها را کمی کنار زد.پیکر دو شهید گمنام در کنار سیم خار دار نمایان شد.مجید قمقمه آب را برداشت و روی صورت شهدا می ریخت.آبها را می ریخت وگریه می کرد.می گفت:بچه ها ببخشید اون شب بهتون آب ندادم .به خدا نداشتم....مجید روضه خوان شده بود و .........

راوی :بچه های تفحص




      

صویر آخرین وداع دختر یکی از شهیدان حزب الله با پدرش،دلمو خیلی به درد آورد.

(حسن اسماعیل زلغوط)، متولد روستای (بیت لیف) در جنوب لینان یکی از رزمندگان مقاومت اسلامی لبنان که در نبرد با مهاجمان به حرم حضرت زینب(س) حضور پیدا کرد وبه تاریخ 27 خرداد 1392،بال در بال ملائک گشود.

از این مجاهد ، دختر خردسالی به جا مونده :



شهید نوشت:
چشم بصیرت را بگشا،به اطراف نگاه کن، به جهان بیاندیش،
چه می بینی؟...
تو بزرگتر از آنی که فکر کنی، کل زمین وآسمان و کرات و کهکشان ها برای توست،
پس به قیامت نظر کن.



      

خدایا بر فراز دلم و انگشتانِ دستم ، خودت منطقه پرواز ممنوع اعلام کن!
خدایا خودت مواظبِ حرکاتِ انگشتانِ دستم باش ...
خدایا خودت مواظب توبه ام باش ...
خدایا خودت به انگشتانم بیاموز که ...
روشن ترین ثانیه ها را رقم زنند ...








      

خدایا بر فراز دلم و انگشتانِ دستم ، خودت منطقه پرواز ممنوع اعلام کن!
خدایا خودت مواظبِ حرکاتِ انگشتانِ دستم باش ...
خدایا خودت مواظب توبه ام باش ...
خدایا خودت به انگشتانم بیاموز که ...
روشن ترین ثانیه ها را رقم زنند ...








      

مانند شهدا زندگی کنیم تا راه شهدا را ادامه دهیم

گاهی وقت ها بر خلاف رسم زمانه باید حرکت کنی

گاهی زمانه را باید در هم شکست

     

گاهی متهم به مجنون شوی

گاهی هزاران نفر مقابلت می ایستند

گاهی وقت ها بریده می شوی

نفس کشیدن در دنیا برایت سخت میشود

همیشه دنیا دنیا نیست

چرا رسم دنیا را ادامه دهیم

چرا بیایم زندگی شهدا را الگوی زندگی مان قرار دهیم

اگر بتوانیم مانند شهدا زندگی کنیم

اگر بتوانیم زندگی شهدایی کنیم

امکان دارد در باغ شهادت دوباره برای ما باز شود

ولی دیگر آن زمان تمام شد که در باغ شهادت باز باز بود

شهید صالح نژاد زیر باد خنک کولر گازی نمیخوابید

میگفت درست نیست کسانی هستند توان مالی ندارند و در گرما هستند

و من اینجا زیر باد خنک این کولر بخوابم

کدوم از ما اینطور زندگی میکنیم

شهید شاه آبادی فرمانده اش شهید میشود

میبیند زن و بچه او بی پناه هستند

با پدر و مادرش به خواستگاری او میرود

خانم فرمانده اش میگوید :

این بچه شهید کم سن است و شما اذیت میشی

شهید شاه آبادی میگوید:

اگر شما با من ازدواج نکنی

میروم با کسی ازدواج میکنم که چهار تا بچه داشته باشد

بالاخره شهید با ایشون ازدواج کرد

بعد از چند سال شهید شد

شهدای ما اینطور بودند

زیستشان خاص بود

و رفتنشان خاص تر

باید ویژه زندگی کرد تا ویژه مرد

ویژه مردن هم چیزی جز شهادت نیست

خدایا به ما توفیق بده مانند شهدا زندگی کنیم

تا مانند شهدا شهید شویم

و از این دنیای بی ارزش رخت سفر بربندیم  و

همسفر شهدا شویم و

هم سفره امام حسین علیه السلام سردار بی سرمان شویم

انشالله....




      


خسته از زمین خسته از تمام مردمانی که حرف زدن برایشان آسان است

اما در عمل حرف خود را  زیر سوال میبرند

                                          

خسته از همه کسانی که ماندند کاری زینبی نکردند

به قول دوست شاعرم : من از همه اهل زمین شکایت دارم

ای شهدا شما خودتون میدونید که ما قدم در راه شما گذاشتیم

آرزو داریم رو دلمان همانند شما پا بگذاریم

سخت است در این زمان کسی روی دلش پا بگذارد

همه او را مجنون میخوانند

ولی درست میگویند : ما دیونه شهدا هستیم

به قول رهبرم که چقدر زیبا فرمود :

امروز ادامه دادن راه شهدا از اجرش از شهادت کمتر نیست

از چی بگم:

از کسانی که بوی مردی را استشمام نکرده اند و فقط می گویند ...

از کسانی که وقتی پای منفعت دنیایی شون به خطر میفته :

پا روی تمام اعتقاد و ایمانشان میگذارند و میگویند

نکند مردم بگویند ...

از زندگی فقط یاد گرفتیم که بگوییم اگر فلان شد مردم چه میگویند

وای به حال کسی که به جای خدا بگوید مردم...

اعمالمان را برای دلخوشی مردم قرار دادیم نه خدا

بعد انتظار داریم امام زمان بیاید

برای کی بیاید برای من بیاید که کارهایم برای خشنودی مردم است

تمام اعمال و رفتارمان را برای شاد کردن مردم قرار دادیم تا :

نکند خدای ناکرده مردم حرفی بزنند

نکند کسی بد گوبد پشت سر ما

نتیجه این کار های ما این میشود که قشر مقابل ما به میگویند :

متظاهر و ....

نکند روزی با کارهایمان دل مهدی(عج) را بشکنیم

زندگی را برای خشنودی خدا قرار دهیم نه مردم

میشود از بین مردم به گوشه ای پناه برد که کسی نشناسد مارا

اما نمیشود به جایی رفت خدا ما را نبیند

به قول حضرت امام که میفرمود :

عالم محضر خداست   در محضر خدا معصیت نکنید

عجیب دلم از این مردمان گرفته ....

از مردمانی که ....

خدایا ما جایمان در بین این مردم نیست

تو برای ما کاری کن ...

هر چه خودت  صلاح میدونی

نگذار از جنس این انسانها بشویم

امیدوارم توانسته باشم یکی از درد های لاعلاج این جامعه را نشان بدهم

این کشور،کشور امام زمان است

باید برای دلخوشی امام زمان تلاش نمود :

صبر کن سهراب

قایقت جا دارد  

 من هم از همهمه اهل زمین دلگیرم





      
<      1   2   3   4   5   >>   >


پیامهای عمومی ارسال شده

+ بیایین با هم برای شادی روح شهیدان صلوات بفرستیم

+ شهیدان گمام

+ شهیدان گمنام