و باز هم آخریــن جمعه ی سال رسید
23 ساله که نیستی
بابا جونم
دیگه بهار زندگیم داره خزون میشه
23 تا عید بدون تو
میدونی یعنی چی
کاش تو خواب می دیدم عیده و تو اومدی
و سرمو می ذاشتم رو زانوت...
دیگه آرزویی نداشتم
----------------------------------------
معذرت از اینکه خاطر دوستان مکدر شد
شهید گمنام
بابا گفت: هفته بعد اگر موردی پیش نیامد، با هم میرویم.
برای رسیدنِ هفته بعد، لحظه شماری میکردم. تا این که روز موعود سر رسید. باید حرکت میکردیم. دل توی دلم نبود. رسیدن به فضای جبهه و جنگ برای من حکم درکِ بهشت بود. من هنوز جبهه را لمس نکرده بودم ولی احساس میکردم میخواهم به زمینی پا بگذارم که فقط بوی خوبی و نیکی میدهد. همه آدمهایش مهربانند. اینها را به وضوح درک میکردم؛ چون نمونه بچههای خطوط مقدم را هر روز در پایگاه شهید بهشتی، هفت تپه و پادگان شهید «بیگلو» میدیدم.
برای رفتن، حکم مأموریت و برگه تردد لازم بود. بابا تنها نمیرفت؛ بیشتر وقتها دو سه نفر همراهش بودند. من هم چُپانده شدم لای جمعیتِ داخل ماشین.
کارهای اداری انجام شد و ما رفتیم سمت خرمشهر و آبادان. حدود دو ساعت فاصله راه بود. رسیدیم به دژبانیِ اول ارتش. طبق معمول از راننده، برگ تردد خواستند. یادم نیست آن روز، بابا راننده بود یا نه؟ دژبان، سرکی هم داخل ماشین کشید که افراد توی ماشین را بازدید کنند. یک بار سرک کشید، بعد ناباورانه دوباره سرش را آورد داخل و گفت: «بچه؟»
داشت شاخ درمی آورد. بعد از راننده پرسید:«آقا ببخشید، این بچه... ؟»
- «پسر من است.»
- «این جا چی کار میکند؟»
- «میخواهد برود جبهه.»
- «جبهه؟»
- «اجازه آقا مرتضی را دارد.»
- «مرتضی!؟ مرتضی کی هست؟»
- «مرتضی قربانی، فرمانده لشکر 25 کربلا.»
- «ما که مرتضی نمیشناسیم. لطف کنید بچه را پیاده کنید!»
بابا دوباره با تأکید گفت: «مرتضی؛ مرتضی قربانی. چطور نمیشناسید؟»
- «نمیشناسم جناب! لطف کنید بچه را پیاده کنید. جبهه که بچه بازی نیست.»
بابا هر چه سعی کرد، نتوانست سرباز ارتشی را راضی کند. داشت گریهام میگرفت. انگار دربان بهشت به من اذن دخول نداده بود. همه آرزوهای جبهه رفتنم داشت نقش بر آب میشد. دژبان ارتشی، خوش تیپ و خوش قیافه بود. خیلی محترمانه، اما سفت و سخت با ما برخورد کرد. پس از کلی کشمکش بالاخره بابا تسلیم شد و گفت:
- «جواد جان! شرمنده؛ باید پیاده بشوی.»
دلجوییاش برایام تازگی داشت. مرا بوسید، وقتی متوجه شد که دلم شکست، گفت:
- «بابا! اشکال ندارد، یک وقت دیگر.»
بغض نمیگذاشت نفسم دربیاد. بدجوری خیط شده بودم. یاد مادرم و یکی دو نفر از خانمها افتادم که مرا بدرقه کرده بودند. حس میکردم حتی مادرم احتمال شهادت مرا هم میداد؛ چون رفتن من واقعاً شوخیبردار نبود. خانم امانی را به خوبی به یاد دارم. خیلی اصرار داشت من نروم. اصفهانی بود. آقای امانی، جانشین آقا مرتضی بود. لباسهایم را انداخته بودم داخل یک پلاستیک و حالا باید همان طور برمیگشتم. این برگشتن بیشتر ناراحتم می کرد. بچههای ارتش هم فهمیدند، دل من خیلی شکست. همان سرباز خوش تیپ و بلندقامت گفت: «مرد کوچولو! بیا اینجا!»
خیلی لوطیمنش و داش مشتی بود.
- «غصه نخور!»
دژبانهای ارتشی داشتند توی آن هوای داغِ داغ، هندوانه میخوردند؛ وسط بیابان کنار جاده آسفالته. بابا به سرباز گفت:
- «از منطقه ماشین میفرستم، بچه را میبرد اهواز.»
بابا رفت. دو سه ساعتی طول کشید که ماشین بیاید. این دو ساعت را کنار بچههای ارتش بودم. خیلی از من دلجویی کردند. صدایم در نمیآمد. منتظر وقتی بودم که گریه کنم. هندوانه را کنار آنها خوردم. بعد یکی از آنها گفت:
- «حالا که میخواهی بروی جبهه، بگو ببینم بلدی تفنگ باز و بسته کنی؟»
بعد یک «ژ.3» داد دستم که از قد من بلندتر بود. کمی بعد دید، نمیتوانم. کلاش را بیشتر تجربه کرده بودم. دست و پا شکسته باز و بسته کردن ژ.3 را به من یاد داد. حس قشنگی؛ کنار آن دژبانها داشتم. برخورد خوبی با من کردند، گرچه ته دلم از دست آنها عصبانی بودم. خُب چارهای نبود؛ آنها موظف بودند به من بچه اجازه ورود ندهند. چند ساعت بعد یک ماشین تویوتا با هماهنگی بابا آمد و مرا دست از پا درازتر برگرداند اهواز و تحویل مامان داد.
وقتی مامان دید که چقدر زود برگشتم، ماتش برد. پرسید: «بابا کو؟ مگر قرار نبود بروی؟»
ماجرا را تعریف کردم، ولی هِی سعی می کردم خانم امانی را نبینم.
تا مرز بهشت رفته بودم و ناکام برگشتم. فشار بیشتری به بابا میآوردم. قول رفتن دوباره را از بابا گرفتم.
به دژبانی ارتش نزدیک میشدیم. قلبم تند میزد. بابا نقشهای را که قبل از حرکت برایم کشیده بود، یادآور شد؛ وقتی رسیدیم به دژبانی، باید بروی زیر پا.
جثّه کوچکی داشتم. قرار شد زیر پای همراهانام مخفی شوم. حساب که میکنم، با یازده بار رفتنم به جبهه در کل 44 مرتبه زیرِ پای سرنشینان خودروهایی بودم که به طرف منطقه میرفت. اولین بار، زیر پاها و پوتینهایی خودم را مخفی کردم که از شدت بوی بدِ عرق خفه شده بودم. پانصد متر مانده به دژبانی، لوله میشدم زیر دست و پاها. دچار نفس تنگی میشدم. گرمایِ آن پایین سخت بود. دژبانها هم هیچ وقت فکرش را نمیکردند که یک بچه در خودرو مخفی شده باشد.
اول کارت تردد، بعد حکم مأموریت و آخرسر بازدید جزییِ خودرو.
بابا برای استتارِ بیشتر، پرده خودرو را هم میکشید. در هر دژبانی، سه دقیقهای معطل میشدیم. در این سه دقیقه گاهی اوقات به حدی به من فشار وارد میشد که میخواستم سرم را بیاورم بیرون ولی یکی از پوتینها میآمد روی سرم.
به دژبانی دوم رسیدیم. دوباره همان جریان تکرار میشد. بعد از آن، جاده به منطقهای منتهی میشد که مال بچههای لشکر بود. آنجا برای خودمان سالار بودیم. فرمانده، بابا بود و چه کسی جرأت میکرد به من بگوید بالای چشمت... .
حالا دیگر واقعاً به آن بهشت رسیده بودم.
آدمهای بهشت مثل آدمهای پایگاه شهید بهشتی بودند. چقدر به تصورات خودم نزدیک بودند. صفا و صمیمیت آنها مثل چشمه آب روانی از کنارمان میگذشت. خیلیهاشان با دیدن من تعجب میکردند. برای بعضیها، حضور من قابل هضم نبود.
